طاها 1

ساخت وبلاگ
طاها از اون روزی ک کلاس تاریخو کنسل کردیم ب چشمم اومد . سر ی مسئله خیلی ساده . داشتیم از پله های دانشکده میومدیم پایین ؛ قبلش کلی با بچه ها بحث کرده بودیم و علی رغم نرضایتی ما کلاسو پیچوندیم . طبقه دوم نازنین  نیلوفر رفتن درمورد کمدهای راهرو سوال کنن ... من منتظر موندم تا بیان . ی دفعه دیدم یکی گفت خرابش نکنین دیگه. برگشتم دیدم همه بچه های کلاس وایستادن پشتم . اون موقع پون اعتماد ب نفسم تو دیوار بود هول شدم . سریع و با ی لحن شتاب زده گفتم نه نه بچه ها رفتم درمورد کمد سوال کنن . دیدم همین طور گنگ دارن نگام میکنن . فهمیدم طبق معمول حرفام مفهوم نبوده . برای همین دوباره گفتم سوال دیگه داشتن، پیش استاد نرفتن . یکی گفت یعنی نمیمونین شما هم سر تاریخ دیگه منم سریع گفتم نه بابا بریم اصلا منم میام باهاتون . اینو با خنده گفتم . درواقع میخواستم خودمو تو دلشون جا کنم . اینم ا اعتماد ب نفس پایینمه ک محتاجم یکی دوسم داشته باشه . ب چشمش بیام . 

رفتیم پایین . بچه ها رفتن حیاط ولی من تو دانشکده منتظر نازنین و نیلو بودم . وقتی اومدن رفتیم تو حیاط دیدم بچه ها وایستادن باز شورا تشکیل دادن . از حرفاشون هیچی یادم نیست فقط ی قسمتیش یادمه . یادمه طاها میگفت این ته امردیه و اینا . اون لحظه چشم تو چشم شدم باهاش . ی چیزی تو ذهنم گفت چهرش بد هم نیستا . درواقع باید بگم خوشگل نیست ولی یسری رفتار هایی داره ک اونا جذابیت داره برام . البته احساس میکنم اون رفتارا از عمده و خودشم میدونه با اون رفتارا بقیه جذب میشن . هرچند خیلی ناشیه و اینو تابلو نشون میده . این اولین بار بود ک فقط گفتم بانمکه 

طاها 1...
ما را در سایت طاها 1 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faezeee بازدید : 119 تاريخ : پنجشنبه 16 اسفند 1397 ساعت: 3:23